۱- فرزندم هيچكس و هيچ چيز را با خداوند شريك مكن!
۲- با پدر و مادرت بهترين رفتار را داشته باش!
۳- بدان كه هيچ چيز از خداوند پنهان نمي ماند!
۴- نماز را آن گونه كه شايسته است به پا دار!
۵- اندرز و نصيحت ديگران را فراموش مكن!
۶- در مقابل پيش آمدها شكيبا باش !
۷- از مردم روي مگردان و با آنها بي اعتنا مباش!
۸- با غرور و تكبر با ديگران رفتار مكن!
۹- در راه رفتن ميانه رو باش!
۱۰- بر سر ديگران فرياد مكش و آرام سخن بگو!
2 - پا به پاي دانشمندان در مجالس بنشين و هرگز با آنها جدال نكن، از دنيا آنقدر بهره بجوي كه محتاج كسي نباشي. تا آن حد به روزه داري مشغول باش كه شهواتت به كنترل تو درآيد.
3 - دنيا دريايي عميق است. پس فرزندم كشتي خود را از ايمان بنا ساز و بادبان آن را توكل بر خدا قرار بده و توشه راهت را تقواي الهي قرار بده كه بسياري در اين دريا غرق گشته اند.
4 - فرزندم آنطور از خداوند ترس در دل داشته باش كه اگر در صحنه محشر با حسنه تمام و توشه اي پر حاضر شوي، باز به خود مطمئن نباش و آنقدر به خداوند اميد داشته باش كه اگر با گناه تمامي جن و انس در قيامت حاضر شدي، باز هم اميد به بخشش پروردگارت داشته باش.
5 - اگر در كودكي تربيت شدي، نفع آن را در بزرگي خواهي ديد.
روزي لقمان از سفري طولاني بازمي گشت. غلامش را در ميانه راه ديد، از او پرسيد، پدرم در چه حاليست؟ غلام پاسخ داد، او مرده است. لقمان گفت؛ اينك بايد خودم امور زندگي را سامان بخشم. آنگاه پرسيد؛ همسرم در چه حالي است؟ غلام گفت؛ او نيز از دنيا رفته است. لقمان گفت؛ بايد همسري ديگر انتخاب كنم. لقمان باز پرسيد؛ خواهرم چه؟ غلام گفت؛ او نيز به رحمت ايزدي پيوسته است. لقمان گفت؛ پرده حياي من در دامن خاك پنهان شد. از برادرش پرسيد، كه باز هم همان جواب را شنيد. لقمان گفت؛
پشتوانه ام را از دست دادم. لقمان بسيار صبور بود و در مرگ عزيزانش هرگز ناشكيبايي نكرد و همواره شكر خدا را به جاي مي آورد.
منبع : پايگاه حوزه
لقمان نيك و بد هر كاري را مشروط به رضاي وجدان و خشنودي خداوند ميدانست و تمجيد و تحسين خلق را هدف خود قرار نميداد و از خورده گيري و عيبجويي آنها نيز هراسي نداشت و اين موضوع را نيز همواره به فرزند خود گوش زد مينمود تا روزي به جهت اطمينان خاطر، تصميم گرفت اين حقيقت را نزد پسر خود مصور سازد. |
لقمان در آغاز، برده خواجه اي توانگر و خوش قلب بود. ارباب او در عين جاه و جلال و ثروت و مكنت دچار شخصيتي ضعيف و در برابر ناملايمات زندگي بسيار رنجور بود و با اندك سختي زبان به ناله و گلايه مي گشود، اين امر لقمان را مي آزرد اما راه چاره اي به نظر او نمي رسيد، زيرا بيم آن داشت كه با اظهار اين معني، غرور خواجه جريحه دار شود و با او راه عناد پيش گيرد. روزگاري دراز وضع بدين منوال گذشت تا روزي يكي از دوستان خواجه خربزه اي به رسم هديه و نوبر براي او فرستاد. خواجه تحت تأثير خصائل ويژه لقمان، خربزه را قطعه قطعه نمود به لقمان تعارف كرد و لقمان با روي گشاده و اظهار تشكر آنها را تناول كرد تا به قطعه آخر رسيد، در اين هنگام ….
خواجه قطعه آخر را خود به دهان برد و متوجه شد كه خربزه به شدت تلخ است. سپس با تعجب زياد رو به لقمان كرد و گفت: چگونه چنين خربزه تلخي را خوردي و لب به اعتراض نگشودي؟ لقمان كه دريافت زمان تهذيب و تأديب خواجه فرا رسيده است، به آرامي و با احتياط گفت: واضح است كه من تلخي و ناگواري اين ميوه را به خوبي احساس كردم اما سالهاي متمادي من از دست پر بركت شما، لقمه هاي شيرين و گوارا را گرفته ام، سزاوار نبود كه با دريافت اولين لقمه ناگوار، شكوه و شكايت آغاز كنم. خواجه از اين برخورد، درس عبرت گرفت و به ضعف و زبوني خود در برابر ناملايمات پي برد و در اصلاح نفس و تهذيب و تقويت روح خود همت گماشت و خود را به صبر و شكيبايي بياراست
ارباب لقمان به او دستور داد كه در زمينش، براي او كنجد بكارد؛ ولي او جو كاشت. وقتي كه زمان درو فرا رسيد، ارباب گفت:
"چرا جو كاشتي، در حالي كه من به تو دستور دادم كه كنجد بكاري؟"
لقمان گفت: "از خدا اميد داشتم كه براي تو، كنجد بروياند"
اربابش گفت: "مگر اين ممكن است؟"
لقمان گفت: "تو را ميبينم كه خداي متعال را نافرماني ميكني، در حالي كه از او اميد بهشت داري؛ بنابراين گفتم شايد آن هم بشود"
آن گاه، مولايش گريست و به دست او توبه كرد و لقمان را آزاد ساخت.
روزگاري، لقمان حكيم در خدمت خواجه اي بود. خواجه، غلام هاي بسيار داشت. لقمان بسيار دانا همواره مورد توجّه خواجه بود. غلامان ديگر بر او حسد مي ورزيدند و همواره پي بهانه اي مي گشتند براي بدنام كردن لقمان پيش خواجه.
روزي از روزها، خواجه به لقمان و چند تن از غلامانش دستور داد تا براي چيدن ميوه به باغ بروند. غلام ها و لقمان، ميوه ها را چيدند و به سوي خانه حركت كردند. در بين راه غلام ها ميوه ها را يك به يك خوردند و تا به خانه برسند، همه ميوه ها تمام شد و سبد خالي به خانه رسيد. خواجه وقتي درباره ميوه ها پرسيد، غلام ها كه ميانه خوشي با لقمان نداشتند.
گفتند: ميوه ها را لقمان خورده است.
خواجه از دست لقمان عصباني شد.
خواجه پرسيد: «اي لقمان، چرا ميوه ها را خوردي؟ مگر نمي دانستي كه من امشب، مهمان دارم؟ اصلاً به من بگو ببينم، چگونه توانستي آن همه ميوه را به تنهايي بخوري؟!»
لقمان گفت: من لب به ميوه ها نزده ام. اين كار، خيانت به خواجه است!»
خواجه گفت: «چگونه مي تواني ثابت كني كه تو ميوه ها را نخورده اي؟ در حالي كه همه غلام ها شهادت مي دهند كه تو ميوه ها را خورده اي!»
لقمان گفت: «اي خواجه، ما را آزمايش كن، تا بفهمي كه ميوه ها را چه كسي خورده است!»
خواجه برآشفت: «اي لقمان، مرا دست مي اندازي؟ چگونه بفهمم كه ميوه ها را چه كسي خورده است؟ هر كسي كه ميوه ها را خورده است، ميوه ها در شكمش است. براي اين كار بايد شكم همه شما را پاره كنم تا بفهمم ميوه ها در شكم كيست.»
لقمان لبخندي زد و گفت: «كاملاً درست است. ميوه ها در شكم كسي است كه آن ها را خورده است. اما براي اينكه بفهميد چه كسي ميوه ها را خورده است، لازم نيست كه شكم همه ما را پاره كنيد!
لقمان گفت: دستور بده تا همه آب گرم بخورند و خودت با اسب و ما پياده به دنبالت بدويم.
خواجه پرسيد: «بسيار خوب، اما اين كار چه نتيجه اي دارد؟»
لقمان گفت: «نتيجه اش در پايان كار آشكار مي گردد!»
خواجه نيز فرمان داد تا آب گرمي آوردند و همه از آن خوردند و خود با اسب در صحرا مي رفت و غلامان به دنبال او مي دويدند.
پس از ساعتي، لقمان و همه غلام ها به استفراغ افتادند. آب گرمي كه خورده بودند، هر چه را كه در معده شان بود، بيرون ريخت!
خواجه متوجه شد كه همه غلام ها از آن ميوه ها خورده اند، جز لقمان. خواجه غلام ها را به خاطر خوردن ميوه ها و تهمت ناروا زدن به لقمان، توبيخ كرد و لقمان را مورد لطف قرار داد.
آري، وقتي يك بنده ضعيف مثل لقمان، چنين حكمت هايي دارد، پس آفريننده او كه خداوند جهان است، چه حكمت ها دارد. و حكمت ها همه در پيش خداوند است.
------------------------------------------------------
منبع: پايگاه بيتوته
لقمان حكيم، غلام سياهي بود كه در سرزمين سودان چشم به جهان گشود. گرچه او چهره اي سياه و نازيبا داشت،ولي از دلي روشن، فكري باز و ايماني استوار برخوردار بود.
او كه در آغاز جواني برده اي مملوك بود، به دليل نبوغ عجيب و حكمت وسيعش آزاد شد و هر روز مقامش اوج گرفت تا شهره ي آفاق شد. او مردي امين بود، چشم از حرام فرو مي بست، از اداي حرف ناسزا و بي مورد پرهيز مي كرد و هيچگاه دامن خود را به گناه نيالود و همواره در امور زندگي شرط عفت و اخلاص را رعايت مي كرد. اوقات فراغت خود را به سكوت و تفكر در امور جهان و معرفت حق تعالي مي گذراند و براي گذراندن ...