معرفی وبلاگ
با تو گر خواهي سخن گويد " خدا " قرآن بخوان تا شود روح تو با حق آشنا قرآن بخوان اي بشر ياد "خدا" آرامش دل مي دهد دردمندان را بود قرآن دوا ، قرآن بخوان --- مشتاق نظرات سازنده شما --خادم قرآن لطیف درویشی latif@chmail.ir
دسته
دانش افزا
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 94247
تعداد نوشته ها : 52
تعداد نظرات : 7
Online User
Rss
طراح قالب

روزي لقمان از سفري طولاني بازمي گشت. غلامش را در ميانه راه ديد، از او پرسيد، پدرم در چه حاليست؟ غلام پاسخ داد، او مرده است. لقمان گفت؛ اينك بايد خودم امور زندگي را سامان بخشم. آنگاه پرسيد؛ همسرم در چه حالي است؟ غلام گفت؛ او نيز از دنيا رفته است. لقمان گفت؛ بايد همسري ديگر انتخاب كنم. لقمان باز پرسيد؛ خواهرم چه؟ غلام گفت؛ او نيز به رحمت ايزدي پيوسته است. لقمان گفت؛ پرده حياي من در دامن خاك پنهان شد. از برادرش پرسيد، كه باز هم همان جواب را شنيد. لقمان گفت؛

پشتوانه ام را از دست دادم. لقمان بسيار صبور بود و در مرگ عزيزانش هرگز ناشكيبايي نكرد و همواره شكر خدا را به جاي مي آورد.

منبع : پايگاه حوزه

دسته ها : حكايت


لقمان نيك و بد هر كاري را مشروط به رضاي وجدان و خشنودي خداوند ميدانست و تمجيد و تحسين خلق را هدف خود قرار نميداد و از خورده گيري و عيبجويي آنها نيز هراسي نداشت و اين موضوع را نيز همواره به فرزند خود گوش زد مينمود تا روزي به جهت اطمينان خاطر، تصميم گرفت اين حقيقت را نزد پسر خود مصور سازد.
لقمان به فرزند خود گفت مركب را آماده ساز و مهياي سفر شو و چون مركب آماده شد، لقمان ابتدا خود سوار شد و پسرش را پياده دنبال خود روان كرد. در اين حال گروهي كه در مزارع خود مشغول كار بودند آنها را نظاره كردند و به زبان اعتراض گفتند:

عجب مرد سنگدلي، خود سواره و كودك معصوم را پياده به دنبال خود ميكشد.
سپس لقمان خود از مركب پياده شد و پسر را سوار بر مركب كرد تا اينكه به گروهي ديگر از مردم رسيدند، اين بار مردم با نظاره گفتند: عجب پسر بي ادب و بي تربيتي، پدر پير و ضعيف خود را پياده گذاشته و خود با نيروي جواني و تنومندي بر مركب سوار است. حقا كه در تربيت او غفلت شده است. در اينحال لقمان نيز همراه فرزند خود سوار مركب شد و هر دو سواره راه را ادامه دادند تا به گروه سوم رسيدند. مردم اين قوم چون آنها را ديدند گفتند: عجب مردم بي رحمي، هر دو چنين بار سنگيني را به حيوان ناتوان تحميل كرده اند و هيچيك زحمت پياده روي را به خود نميدهند. در اين هنگام لقمان و پسر هر دو از مركب پياده شدند و راه را پياده ادامه دادند تا به دهكده ي ديگري رسيدند. مردم با مشاهده ي آنها زبان بنكوهش گشودند و گفتند: آن دو را بنگريد، پير سالخورده و جوان خردسال هر دو پياده در پي مركب ميروند و جان حيوان را از سلامت خود بيشتر دوست دارند. 
چون اين مرحله از سفر نيز تمام شد لقمان تبسمي معني دار به فرزند خود گفت: حقيقت را در عمل ديدي؟ اكنون بدان كه هيچگاه خشنودي تمام مردم و بستن زبان آنها امكان پذير نيست پس خشنودي خداوند و رضاي وجدان را مد نظر قرار ده و به تحسين و تمجيد يا توبيخ و نكوهش ديگران توجهي نكن.

قصه هاي قرآن ص 453

گردآورنده: عليرضا قريشي

دسته ها : حكايت


لقمان در آغاز، برده خواجه اي توانگر و خوش قلب بود. ارباب او در عين جاه و جلال و ثروت و مكنت دچار شخصيتي ضعيف و در برابر ناملايمات زندگي بسيار رنجور بود و با اندك سختي زبان به ناله و گلايه مي گشود، اين امر لقمان را مي آزرد اما راه چاره اي به نظر او نمي رسيد، زيرا بيم آن داشت كه با اظهار اين معني، غرور خواجه جريحه دار شود و با او راه عناد پيش گيرد. روزگاري دراز وضع بدين منوال گذشت تا روزي يكي از دوستان خواجه خربزه اي به رسم هديه و نوبر براي او فرستاد. خواجه تحت تأثير خصائل ويژه لقمان، خربزه را قطعه قطعه نمود به لقمان تعارف كرد و لقمان با روي گشاده و اظهار تشكر آنها را تناول كرد تا به قطعه آخر رسيد، در اين هنگام ….

خواجه قطعه آخر را خود به دهان برد و متوجه شد كه خربزه به شدت تلخ است. سپس با تعجب زياد رو به لقمان كرد و گفت: چگونه چنين خربزه تلخي را خوردي و لب به اعتراض نگشودي؟ لقمان كه دريافت زمان تهذيب و تأديب خواجه فرا رسيده است، به آرامي و با احتياط گفت: واضح است كه من تلخي و ناگواري اين ميوه را به خوبي احساس كردم اما سالهاي متمادي من از دست پر بركت شما، لقمه هاي شيرين و گوارا را گرفته ام، سزاوار نبود كه با دريافت اولين لقمه ناگوار، شكوه و شكايت آغاز كنم. خواجه از اين برخورد، درس عبرت گرفت و به ضعف و زبوني خود در برابر ناملايمات پي برد و در اصلاح نفس و تهذيب و تقويت روح خود همت گماشت و خود را به صبر و شكيبايي بياراست

دسته ها : حكايت


   ارباب لقمان به او دستور داد كه در زمينش، براي او كنجد بكارد؛ ولي او جو كاشت. وقتي كه زمان درو فرا رسيد، ارباب گفت:
"چرا جو كاشتي، در حالي كه من به تو دستور دادم كه كنجد بكاري؟"

لقمان گفت: "از خدا اميد داشتم كه براي تو، كنجد بروياند"

اربابش گفت: "مگر اين ممكن است؟"

لقمان گفت: "تو را مي‏‌بينم كه خداي متعال را نافرماني مي‏‌كني، در حالي كه از او اميد بهشت داري؛ بنابراين گفتم شايد آن هم بشود"

آن گاه، مولايش گريست و به دست او توبه كرد و لقمان را آزاد ساخت. 

دسته ها : حكايت


روزي خواجه  لقمان در سرايي، سفره اي گسترده بود و ميهمانان خود را در سايه جود و كرمش پذيرايي مي كرد. لقمان كه در خدمت ميهمانان و تهيه وسايل رفاه ايشان سعي وافر داشت از شنيدن سخنان بيهوده آنها سخت در عذاب بود و همواره مترصد فرصتي بود تا عادت زشت آنها را گوشزد كند و در اصلاح و تهذيب آنها گامي بردارد. در اين هنگام گروهي از ميهمانان خواجه، وارد سرا شدند و خواجه به لقمان فرمان داد تا گوسفندي ذبح كند و غذايي از بهترين اعضاءِ گوسفند مهيا سازد. لقمان غذايي لذيذ از دل و زبان گوسفند، فراهم نمود و نزد ميهمانان آورد. روزي ديگر خواجه امر كرد، از بدترين اعضاءِ گوسفند، غذايي آماده سازد، لقمان بار ديگر غذا را از دل و زبان گوسفند مهيا كرد. خواجه با تعجب پرسيد: چگونه است كه اين دو عضو گوسفند هم بهترين و هم بدترين هستند؟ لقمان پاسخ داد: اين دو عضو مهمترين اعضا در سعادت و شقاوتند، چنانكه اگر دل سرشار از نيت خير و زبان گوياي حكمت و معرفت و حلاّل مشكلات و مسايل مردم باشد، اين دو عضو بهترين اعضاء هستند و هر گاه دل بدانديش و پست نيت باشد و به تبع آن  زبان گوياي غيبت و تهمت و محرك فتنه و فساد باشد ، هيچيك از اعضا بدن ، بدتر و زيان بارتر از اين دو عضو نخواهد بود.

دسته ها : حكايت

حكايت لقمان, حكايت لقمان و ميوه ها, حكايتهاي لقمان

 
روزگاري، لقمان حكيم در خدمت خواجه اي بود. خواجه، غلام هاي بسيار داشت. لقمان بسيار دانا همواره مورد توجّه خواجه بود. غلامان ديگر بر او حسد مي ورزيدند و همواره پي بهانه اي مي گشتند براي بدنام كردن لقمان پيش خواجه.


روزي از روزها، خواجه به لقمان و چند تن از غلامانش دستور داد تا براي چيدن ميوه به باغ بروند. غلام ها و لقمان، ميوه ها را چيدند و به سوي خانه حركت كردند. در بين راه غلام ها ميوه ها را يك به يك خوردند و تا به خانه برسند، همه ميوه ها تمام شد و سبد خالي به خانه رسيد. خواجه وقتي درباره ميوه ها پرسيد، غلام ها كه ميانه خوشي با لقمان نداشتند.

گفتند: ميوه ها را لقمان خورده است.


خواجه از دست لقمان عصباني شد.


خواجه پرسيد: «اي لقمان، چرا ميوه ها را خوردي؟ مگر نمي دانستي كه من امشب، مهمان دارم؟ اصلاً به من بگو ببينم، چگونه توانستي آن همه ميوه را به تنهايي بخوري؟!»

لقمان گفت: من لب به ميوه ها نزده ام. اين كار، خيانت به خواجه است!»

خواجه گفت: «چگونه مي تواني ثابت كني كه تو ميوه ها را نخورده اي؟ در حالي كه همه غلام ها شهادت مي دهند كه تو ميوه ها را خورده اي!»

لقمان گفت: «اي خواجه، ما را آزمايش كن، تا بفهمي كه ميوه ها را چه كسي خورده است!»

خواجه برآشفت: «اي لقمان، مرا دست مي اندازي؟ چگونه بفهمم كه ميوه ها را چه كسي خورده است؟ هر كسي كه ميوه ها را خورده است، ميوه ها در شكمش است. براي اين كار بايد شكم همه شما را پاره كنم تا بفهمم ميوه ها در شكم كيست.»

لقمان لبخندي زد و گفت: «كاملاً درست است. ميوه ها در شكم كسي است كه آن ها را خورده است. اما براي اينكه بفهميد چه كسي ميوه ها را خورده است، لازم نيست كه شكم همه ما را پاره كنيد!

لقمان گفت:  دستور بده تا همه آب گرم بخورند و خودت با اسب و ما پياده به دنبالت بدويم.

خواجه پرسيد: «بسيار خوب، اما اين كار چه نتيجه اي دارد؟»

لقمان گفت: «نتيجه اش در پايان كار آشكار مي گردد!»

خواجه نيز فرمان داد تا آب گرمي آوردند و همه از آن خوردند و خود با اسب در صحرا مي رفت و غلامان به دنبال او مي دويدند.

پس از ساعتي، لقمان و همه غلام ها به استفراغ افتادند. آب گرمي كه خورده بودند، هر چه را كه در معده شان بود، بيرون ريخت!

خواجه متوجه شد كه همه غلام ها از آن ميوه ها خورده اند، جز لقمان. خواجه غلام ها را به خاطر خوردن ميوه ها و تهمت ناروا زدن به لقمان، توبيخ كرد و لقمان را مورد لطف قرار داد.

 آري، وقتي يك بنده ضعيف مثل لقمان، چنين حكمت هايي دارد، پس آفريننده او كه خداوند جهان است، چه حكمت ها دارد. و حكمت ها همه در پيش خداوند است.

 ------------------------------------------------------

منبع: پايگاه بيتوته

دسته ها : حكايت
X